دوتا خاطره شخمی یادم اومد بهتره اینجا تعریف کنم تا بعدا دوباره از این طرق ناراحت نشم
یکی ابن بود که با رفیقم ز.خ داشتم جلوی زیدش شوخی میکردم که به زیدش برخورد و من خدافظی کردم و جوابمو نداد و در اون لحظه دوست داشتم زمین دهن واکنه:/
خیلی تخمی بود رفتارش
یه دفعه دیگه هم اتفاق مشابهی افتاد که الان هر چی فکر میکنم یادم نمیاد چی بود ولی بازم خیلی ناراحت کننده بود
یا از خاطرات غمگینم بخوام بگم امتحانات میانترم و پایانترم هامه:/
حتی یادمه توی آزمون های قلم چی هم که شرکت میکردم آخرای جلسه حس بدی بهم دست میداد و برا خودم روی دفترچه عهد میبستم که دیگه اینجور تحقبر نشم و قول میدادم به خودم که جبرانش کنم و هر چند هیچ وقت جبران نشد و کنکور رو هم گند زدم
حالا هنوزموضعیت همینه.میخوام ولی نمیشه
دوست دارم بشینم بخونم و یادبگیرم ولی نمیشه.دلیل اصلیشم فکر کنم میدونم و باید تموم تلاشمو کنم که دیگه بیخیالش بشم
امیدوارم به نتیجه برسم