پریروز مریم میرزاخانی مرد.بخاطر سرطان
۰ نظر
۲۶ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۷
پدر بزرگ پیری دارم که به همراه مادربزرگم زندگی میکنه
از کار افتاده هست و باید یکی جمعش کنه که اینکارارو مادر بزرگم انجام میده
دو سه روز پیش رفتم خونشون و مثل اینکه مادر بزرگم خسته شده بود و عصبی و از صبح تا عصر میره خونه عمم و پدربزرگ برای چند ساعت (نهایتا 6 ساعت تنها بوده تو خونه)
وقتی من رفتم مثلا نیم ساعت میشد که مادربزرگ برگشته بود
خلاصه همین که نشستم پدربزرگ خیلی محزون نگام کرد و گفت من تا همین الان تنها بودم!
خیلی سوز داشت این یه جملش.خیلی با لحن سنگینی گفت.خیلی براش سخت بوده اون چند ساعت
خیلی تلخه.خیلی
میخوام تمرکز کنم روی یک هدف
مثلا ارشد سال دیگه
مثلا ورزش منظم
مثلا بسکتبال
مثلا خوندن چند کتتاب خوب در تابستون
برنامه داشتن در تابستون تا بگا نره و خودمو بگا ندم