داشته هامو که توی این دنیا نگاه میکنم...اونایی که واقعا موندنی هستن و واقعی...اولین چیزی که به ذهنم میرسه مادرم هست
خاطراتی که از بچگی یادمه فقط مهر ومحبتش هست و پشتیبانی ازم
بابام سخت گیر بود وتنها پناهگاه من مادرم بود
دبستانی بودم و توی مدرسه فحش جدیدی یاد گرفته بودم:) توی خونه به کار بردم و مامانم فلفل ریخت رو زبونم:)
خلاصه در طول این سالها من فقط ناامیدش کردم...هر چند حقیقتا هیچ توقعی نداره ازم.هیچی ولی همون چیزهایی هم میخواسته و برای خودمم بوده و بهشون نرسیدم بازم کوچکترین تغییری نکرده
ولی جالبه دیواری کوتاه تر از مادرم برام وجود نداره...وقتی زنگ میزنه و خوابم صدامو خسته تر و خواب آلود تر هم میکنم و میگم بعدا زنگ میزنم ولی برا بقیه اینطور نمیشه که نشون از حماقتم هست
یا وقتی توی جمع نشستم و زنگ میزنه جواب سربالا میدم و میپیچونم ولی اگه کس دیگه ای باشه میرم یه جای خلوت و صحبت میکنم و بازم نشون از حماقتم هست
جالبه هر جایی گیر میکنم و دیگه به بن بست میرسم تنها راه حل مادرم هست چه موضوع مالی باشه چه عاطفی یا هر چیز دیگه
هر دفعه که میرم خونه میدونم که صدرصد قرمه سبزی پخته:)
حقیقتا وقتی به طور دقیق نگاه میکنم یه دلیل برای ادامه این زندگی تلخ باشه مادرم هست ولی قدرشو نمیدونم
مفید ترین کاری که بخوام تا آخر عمرم بکنم اینه که قدرشو بدونم جوری که بفهمه به حماقت این 22سال گذشته ام پی بردم