busymind

busymind
بایگانی

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

 هشدار:بدلیل امانت داری متن حاوی الفاظ بی ادبانه میباشد!

خلاصه من رفتم طرف اون هفت/هشت تا افسر.مسئول آموزش اومد جلو گفت فلانی بنظرت جای حوله و لباس زیر توی نماز خونه هست؟

و از اون طرف فرمانده گردان سرشو با دوتا دستش گرفته بود و هیچی نمیگفت.

(اینم اضافه کنم الان خیلی به سرباز احترام میزارن و دیگه فحش دادن که قبلا خیلی باب بوده وجود نداره.طبعا کتک کاری هم وجود نداره بازم برخلاف گذشته!)

خلاصه منم به مسئول آموزش گفتم مقصر اصلی من نیستم و صرفا بخاطر زمان کم مجبور شدم بهترین تصمیم رو بگیرم که این بود.اونم گفت سرهنگ فلانی رفت طرف نمازخونه و خم شد داخل رو دید و بعد هم تک تک حاضرین رو برد و نشون داد:(

خلاصه بخیر گذشت و اصلا کسی نمیتونه به سرباز آموزشی گیر بده ولی در حالی که داشتم برمیگشتم یه ستوان سه که مسئول گروهان بود و در واقع اون تنبیه میشد اومد کنارم و فقط یه جمله گفت که: کونتو پاره میکنم:)

خلاصه یه هفته گذشت و دوباره رفته بودم ستاد که همین ستوان سه اومد و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟افسر اون بخش گفت من بهش گفتم بیاد اینجا.ستوانه بهم گفت ببین ازت خوشم نمیاد،حالتو میگیرم منم باید در نهایت احترام باهاش موافقت میکردم و گفتم هرجور صلاحه جناب.دوباره گفت یه کاری میکنم منطقه خدمتیت رو نقشه یه وجب جابجا بشه:)))منم گفتم هر جور صلاحه جتاب

در نهایت گفت امشب افسر نگهبانم،ترتیبتو میدم.من اندکی خندم گرفت ولی باز یخاطر رعایت مقررات گفتم در خدمتم جناب

دیگه بنده خدا خیلی عصبانی دید نمیتونه کاری کنه که خودم باعث توبیخ خودم بشم چیزی نگفت و گذاشت رفت تا دو روز بعد که روز ادوگاه بود....

از شب قبل به همه چادر و تجهیزات دادن.یکی باید چادر میذاشت تو کوله و همرزمش ظرفهای غذا و لیوان و میخ و میله های چادر رو.

نفری هم یک کلاه فیبری داشتیم که وزنش سیصد گرم بود.

صبح که شد ستوانه اومد در آسایشگاه گفت چی داری تو کولت؟گفتم ظرف ها و میخ و میله‌.گفت چادر رو هم از همرزمت بگیر،اونم تو باید بیاری.خلاصه چادر رو که بزور جا کردن گفت برو انبار کلاه رو تحویل بده یه کلاه آهنی بگیر.وزن کلاه آهنی ۲.۵ کیلو بود.بعد رفتم اسلحه خونه سلاح بگیرم که یارو اومد گفت اسلحه رو تحویل بده به جاش تیربار بگیر:((

وزن اسلحه ۴ کیلو بود ولی تیر بار ۱۱.۵ کیلو وزن داره و دو نفری حملش میکنن.خلاصه تقریبا با بار ۲۵ کیلو ما رو راهی صحرا کرد.فاصله کمی بیشتر از ۱۸ کیلومتر.صبح میرفتیم و عصر برمیگشتیم .برای سه روز:((

دیگه روز سوم از سر برگشت زانوهام راست نمیشد

ولی از طرفی با یارو لج افتاده بودم از کنارم رد میشد میگفت چطوری؟میگفتم خوبم فقط کاش یه تیر بار دیگه بهم بدی که تعادلم حفظ بشه:))

یه بارم تو مسیر بهش گفتم تو گردان قوطی رنگ داریم؟گفت براچی!

گفتم میخام رو دیوارا بنویسم گروهان ما مریی نداشت،قصاب بود:))

ولی روز آخر از سر برگشت اومد دید دیگه واقعا نمیتونم راه برم یکی رو فرستاد کمکم کنه یه سر تیربار رو بگیره

این بود خاطره حماسی من از آموزشی:)

۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۲۴
BusyMind

دوست داشتم بیام اینجا خاطره تعریف کنم که زدم تو گوش فرمانده ولی فقط چند مورد سوتی داشتم:))

اول این مقدمه رو بگم که حدود ۱۰ روز تایپیست ستاد بودم و نامه هاشونو میزدم و برا همین از کلاس و رژه معاف شدم ولی بعد از اون مرخصی که برگشتم سرباز وظیفه خودشون برگشته بود و دیگه نیازی به من نبود و باید میرفتم سرکلاسا و تمرین رژه

خلاصه رفتم طرف گروهان و دیدم بچه ها اسلحه دستشونه و توی محوطه آموزش میبینن.منم گفتم روز اوله و بپیچونم و رفتم داخل گروهان.سه چهارتا سرباز آموزشی اونجا بودن که یا نگهبان بودن یا چلاق بودن.نشستم به استراحت و تخمه شکستن یهو یکی اومد گفت دارن میان بازرسی!

ما چهار پنج نفر سریع آسایشگاه ها رو چک کردیم و سطل آشغال خالی کردیم.دو دقه نگذشته بود که از پنجره دیدم بفاصله صد متری ورودی گروهان دوتا ماشین واستاد و چند نفر اومدن پایین.یهو یکی از کادریا دید روی نرده ها حوله و زیرپوش پهنه. از پنجره رفت برداشتشون و داد دست یکی از سربازا گفت اینا رو یه جا بزار.اینم این دست اون دست کرد و لحظه آخر انداخت بغل من گفت یکاریش بکن و دوید رفت بیرون.من خواستم برم بزارم تو ساک که دیدم هئیت ۵ ثانیه دیگه میاد داخل و اگه برم داخل آسایشگاه دیگه ممو اونجا میبینن و قطعا گیر میدن سرباز آموزشی تو تایم آموزش اینجا چیکار میکنه.یه نگاه به سمت راست کردم نمازخونه بود.انتهای کریدور با یه دیوار نصفه تبدیل شده بود به نماز خونه.سریع گولشون کردم و انداختم کنج دیوار نمازخونه با این استدلال که دیگه نهایتا نمازخونه رو بخوان ببینن از همون بیرون چک میکنن و کسی نمیاد داخل کنج دیوار رو ببینه

اشاره کنم کل این اتفاق تو ۱۰ ثانیه افتاد بعدم از پله ها دویدم پایین و از پله اضطراری فرار کردم رفتم ستاد.اونجا دیدم کادریا همه پشت پنجره دارن نگاه میکنن و از من پرسیدن امیر هم بود یا نه و منم میگفتم نمیدونم.اصلا کسی رو ندیدم که درجه هاشو نگاه کنم

یه پنج دقه گذشت اون هیئت سوار ماشینا شدن رفتن.دیدم یه سروانی رفت بین بچه ها و داد بیداد میکرد ولی صداش نمیومد بعد دیدم مستقیم داره میاد طرف ستادِ گردان و عصبانی فامیلمو صدا میزنه

رفتم پیشش گفت سریع برو گروهان سرگرد کارت داره....

خلاصه رفتم دیدم فرمامده گردان و جانشینش و دو تا فرمانده گروهان و جانشیناشون و مسئول آموزش و باررسی گردان اونجا جمعن

ادامش انشا... در پست بعدی :)))

 

۲ نظر ۰۶ بهمن ۹۹ ، ۰۱:۳۶
BusyMind