هشدار:بدلیل امانت داری متن حاوی الفاظ بی ادبانه میباشد!
خلاصه من رفتم طرف اون هفت/هشت تا افسر.مسئول آموزش اومد جلو گفت فلانی بنظرت جای حوله و لباس زیر توی نماز خونه هست؟
و از اون طرف فرمانده گردان سرشو با دوتا دستش گرفته بود و هیچی نمیگفت.
(اینم اضافه کنم الان خیلی به سرباز احترام میزارن و دیگه فحش دادن که قبلا خیلی باب بوده وجود نداره.طبعا کتک کاری هم وجود نداره بازم برخلاف گذشته!)
خلاصه منم به مسئول آموزش گفتم مقصر اصلی من نیستم و صرفا بخاطر زمان کم مجبور شدم بهترین تصمیم رو بگیرم که این بود.اونم گفت سرهنگ فلانی رفت طرف نمازخونه و خم شد داخل رو دید و بعد هم تک تک حاضرین رو برد و نشون داد:(
خلاصه بخیر گذشت و اصلا کسی نمیتونه به سرباز آموزشی گیر بده ولی در حالی که داشتم برمیگشتم یه ستوان سه که مسئول گروهان بود و در واقع اون تنبیه میشد اومد کنارم و فقط یه جمله گفت که: کونتو پاره میکنم:)
خلاصه یه هفته گذشت و دوباره رفته بودم ستاد که همین ستوان سه اومد و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟افسر اون بخش گفت من بهش گفتم بیاد اینجا.ستوانه بهم گفت ببین ازت خوشم نمیاد،حالتو میگیرم منم باید در نهایت احترام باهاش موافقت میکردم و گفتم هرجور صلاحه جناب.دوباره گفت یه کاری میکنم منطقه خدمتیت رو نقشه یه وجب جابجا بشه:)))منم گفتم هر جور صلاحه جتاب
در نهایت گفت امشب افسر نگهبانم،ترتیبتو میدم.من اندکی خندم گرفت ولی باز یخاطر رعایت مقررات گفتم در خدمتم جناب
دیگه بنده خدا خیلی عصبانی دید نمیتونه کاری کنه که خودم باعث توبیخ خودم بشم چیزی نگفت و گذاشت رفت تا دو روز بعد که روز ادوگاه بود....
از شب قبل به همه چادر و تجهیزات دادن.یکی باید چادر میذاشت تو کوله و همرزمش ظرفهای غذا و لیوان و میخ و میله های چادر رو.
نفری هم یک کلاه فیبری داشتیم که وزنش سیصد گرم بود.
صبح که شد ستوانه اومد در آسایشگاه گفت چی داری تو کولت؟گفتم ظرف ها و میخ و میله.گفت چادر رو هم از همرزمت بگیر،اونم تو باید بیاری.خلاصه چادر رو که بزور جا کردن گفت برو انبار کلاه رو تحویل بده یه کلاه آهنی بگیر.وزن کلاه آهنی ۲.۵ کیلو بود.بعد رفتم اسلحه خونه سلاح بگیرم که یارو اومد گفت اسلحه رو تحویل بده به جاش تیربار بگیر:((
وزن اسلحه ۴ کیلو بود ولی تیر بار ۱۱.۵ کیلو وزن داره و دو نفری حملش میکنن.خلاصه تقریبا با بار ۲۵ کیلو ما رو راهی صحرا کرد.فاصله کمی بیشتر از ۱۸ کیلومتر.صبح میرفتیم و عصر برمیگشتیم .برای سه روز:((
دیگه روز سوم از سر برگشت زانوهام راست نمیشد
ولی از طرفی با یارو لج افتاده بودم از کنارم رد میشد میگفت چطوری؟میگفتم خوبم فقط کاش یه تیر بار دیگه بهم بدی که تعادلم حفظ بشه:))
یه بارم تو مسیر بهش گفتم تو گردان قوطی رنگ داریم؟گفت براچی!
گفتم میخام رو دیوارا بنویسم گروهان ما مریی نداشت،قصاب بود:))
ولی روز آخر از سر برگشت اومد دید دیگه واقعا نمیتونم راه برم یکی رو فرستاد کمکم کنه یه سر تیربار رو بگیره
این بود خاطره حماسی من از آموزشی:)