پدر بزرگ پیری دارم که به همراه مادربزرگم زندگی میکنه
از کار افتاده هست و باید یکی جمعش کنه که اینکارارو مادر بزرگم انجام میده
دو سه روز پیش رفتم خونشون و مثل اینکه مادر بزرگم خسته شده بود و عصبی و از صبح تا عصر میره خونه عمم و پدربزرگ برای چند ساعت (نهایتا 6 ساعت تنها بوده تو خونه)
وقتی من رفتم مثلا نیم ساعت میشد که مادربزرگ برگشته بود
خلاصه همین که نشستم پدربزرگ خیلی محزون نگام کرد و گفت من تا همین الان تنها بودم!
خیلی سوز داشت این یه جملش.خیلی با لحن سنگینی گفت.خیلی براش سخت بوده اون چند ساعت
خیلی تلخه.خیلی
میخوام تمرکز کنم روی یک هدف
مثلا ارشد سال دیگه
مثلا ورزش منظم
مثلا بسکتبال
مثلا خوندن چند کتتاب خوب در تابستون
برنامه داشتن در تابستون تا بگا نره و خودمو بگا ندم
مدت های زیادی میشد که خواب نمیدیدم!
تا اینکه از خوابگاه برگشتم خونه...شب اول یه خواب ترسناک ...
شب دوم یه خواب تخیلی
و شب سوم یک خواب رمانتیک(دو تا از بچه های دانشکده:/)
خیلی خوشحال بودم از اینکه خواب دیدنم راه افتاده که دیگه قطع شد:|
حس ایده آل گرایی
همش فکر میکنی باید بهترین باشی توی کارت
واسه چی؟برای اینکه به چشم بیای،برای این که دیده بشی،برای اینکه ازت تعریف کنن
ولی اینا باعث خوشحالی نمیشه.از نظر من نمیشه
نمیدونم دقیقا چی میخوام ولی میدونم اینا نیست
الگو برداری به نظرم کار غلطی هست.هیچ دو انسانی با هم قابل مقایسه نیستن که من مثلا بخوام یه الگو قرار بدم برا خودم و بعد بشم دقیقا مثل اون
این کار رو کردم و جواب نداده
میخام روی یکی از قابلیت هایی که فکر میکنم وجود داره کار کنم و قویش کنم و اونم ناخوداگاهه.تلقین
البته درکنار تلاش بیشتر