یه جوون 22 ساله هستم با کلی آرزوهای مختلف
یه جوون 22 ساله هستم با کلی آرزوهای مختلف
شدیدا دپرس میشم جدیدا
برای چند لحظه یا چند ساعت شدیدا بهم میریزم و فکر انصراف و خودکشی و هزاران کار دیگه میاد به سرم
ولی باز یه مدت که میگذره پشیمون میشم و میشم مثل قبل
ساعت 4.30 بود که حسین اومد توی نماز خونه باهاش مشغول صحبت شدم
چقدر خوشم میاد از روحیه این بشر و چقدر دوست داشتنیه این نگاهش به زندگی و دانشگاه
میگفت درسام همشون خیلی قشنگن و خیلی باهاش حال میکنم
وقتی داشت درساشو توصیف میکرد با خودم گفتم درسای من که خیلی اسون تره
چرا اینقدر خودم و خانوادمو اذیت میکنم
چرا یه بار مثل مرد نمیچسبم به درسا و زندگی
باید امیدوار باشم
امید
امید
امید
تغییر
دایما دارم حال خودمو بد میکنم.باید اوضامو درست کنم
امشب علی گفت یکی باید جلو منو بگیره تا تورو نندازم بیرون
باید خودمو اماده کنم.باید انتقام بگیرم.باید بخونم.فقط بخونم
یه ساعت استراحت میکنم و ادامه میدم مثل مردی که تحقیر شده و میخواد جبران کنه
تا اینجا ریدم قبول
همش تقصیر خودم بوده.بهونه های الکی.خانواده عالی بودن.چیزایی که من میخواستم بیش از حد بوده و هست
حالا من چی کار کردم؟
با شرایطی که داشتم
با دانشگاه و محیط خوبیی که بودم چیکار کردم؟
از کل این محیط دانشگاه فقط از قسمت فاسد و کثیفش خوشم اومد!
حالا اومدم برای جبران.نمیخام مثل کسی باشم.میخام خودم باشم.میخام ایده ال خودم باشم.میخام بهتر زندگی کنم
نمیخام ناامید باشم
خستم... ولی یه خسته ی هدفدار
کسی که میخاد یکسری چیزا رو عملی کنه
چقدر این قضیه جنس مخالف سخته:/
یکی رو حس میکردم دوست دارم و الانم حس میکنم:(
البته همین حس دوست داشتن هم کلی بحث داره
ولی حالا به هر حال نشد که بشه
و الان میدونم با یکی دیگه ارتباط داره
و تنها حسی که دارم حسودیه!
یعنی میگم یا با من یا هیچکی:|
و متاسفانه هیچکاری هم نمیشه کرد
و همین مساله باعث شده راندمان ذهنم نزدیک به صفر بشه
و باید بگردم دنبال راه چاره که فکر کنم بهترینش صبر کردن برا فراموشی هست